سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای مردم! بدانید آنکه از سخن نادرست درباره خود، بی تاب می شود، [امام علی علیه السلام]

دل نوشته های من !



یادگاری برای رضا جمعه 88/3/15 ساعت 1:22 صبح

سلام

چند روز بود که اینجا ننوشته بودم. دلیل کم کاری من فقط تنبلی بود ، نه چیز دیگه.
دوست ندارم پست دادن اینجا رو به مسائل دیگه ربط بدم.

من دوست داشتم بنویسم. فکر کنم خیلی وقته زیاد حرف نزدم، توو دلم مونده !
از بعد جشن فارق التحصیلی به بعد دیگه پست درست و حسابی و اونطوری که دوست داشتم ندادم ؛ یعنی نشد.
دیشب هم می خواستم پست بدم که نشد.
الآن دیگه گفتم مناظره رو یکم بی خیال بشم و بیام بنویسم.
اما حالا نمی دونم چی بگم !!!

آها ...
با بچه ها قرار گذاشته بودیم که واسه رضا یادگاری بخریم و بهش بدیم. همینطور یه دفترچه بگیریم و تووش براش هرکی هرچی می خواد بنویسه که اینم واسش یادگاری بمونه.
فکر خوبی بود. منم دوست داشتم.

سه شنبه با چند تا از بچه ها رفتیم شهر کتاب و بعد از کلی الافی بالاخره به نتیجه رسیدیم و یه کتاب سه جلدی گرفتیم.
اصلا نمی دونستیم چی بگیریم. نمی دونستیم از چه مدل کتاب هایی خوشش میآد.
واسه همین به جعفر زنگ زدیم و ازش پرسیدیم که چی بگیریم.
چند تا کتاب گفت، ولی چندان مناسب نبود. یعنی قیمتش در حد ما نبود و ارزون بود نسبتا.
دیگه خلاصه فروشنده یه کتاب سه جلدی پیشنهاد کرد و جعفر هم تایید کرد و گرفتیم.
یه دفترچه خوشکل هم نیز :)

دیروز یعنی چهارشنبه قرار بود که اینا رو بدیم به رضا.
اون کتاب رو یکی از بچه ها داد که صفحه اولش اسم بچه ها نوشته بشه ، اون دفترچه رو هم بچه ها نوشتن.
من آخرین نفری بودم که نوشتم !

اصلا نمی دونستم چی بنویسم. مجبور شدم یکم توو اینترنت جستجو کنم ! “ شعر یادگاری برای استاد “ :))
نهایتا یه وبلاگ گیر آوردم که نویسندش شاعر بود، منم ... D:
یه تیکه شعر کوتاه واسش نوشتم. به نظرم خیلی خوب بود. آخرشم از خودم یه چیزی نوشتم :)

چقدر خوش خطم من :)
جدا خطم خیلی خوب بود. بچه ها کفشون بریده بود D:
بعد دیگه آمادش کردیم و کادو پیچیدیم و رفتیم دنبال رضا. البته همون بقلا بود !
وقتی بهش دادیم خیلی ذوق زده شده بود. می گفت اصلا انتظار نداشت که ...
وقتی بازشون کرد بیشتر ذوق زده شد ! :))

خیلی صحنه جالبی بود. چند تا هم عکس گرفتیم.
بعد از یه مدتی رضا یه پیامک فکر کنم به همه زد و تشکر کرد. پیامکش هم جالب بود.
گفته بود به داشتن دوستانی مثل ما افتخار می کن !
آخه روز جشن به ما گفته بود هرکی از این به بعد به من بگه “ استاد “ ، هرچی توو دهنمه بهش می گم !!!!!! :))

تلفن.

سوسک !

ادامه ...
می گفت از این به بعد دیگه باید به من بگید “ رضا ... ” !
من خیلی سختمه با اسم کوچیک صداش کنم. هرچند که بعضی از بچه ها قبلا هم به اسم صداش می کردند.
خیلی زود چهار سال گذشت.

می ترسم کارتم تموم بشه و نتونم پست بدم. پس بی خیال حرف زدن میشم و اینو پست می کنم.

شب بخیر.
(استرس سوسک دارم ! هنوز نکشتمش، آخرین بار زیر همین میزی که پشتش نشستم رویت شده !)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس